حادثه

راز تلخ زندگی زن جوان برملا سد | سرنوشت تلخ زنی که عاشق پسر دبیرستانی شد

زنی با مراجعه به مددکاری اجتماعی پلیس از مشاوران این مرکز برای نجات زندگی مشترکش کمک خواست.

راز تلخ زندگی زن جوان برملا سد |  سرنوشت تلخ زنی که عاشق پسر دبیرستانی شد
| کد مطلب: ۴۰۰۸
لینک کوتاه کپی شد

خبرنگار شایلین بهبودی:

زنی با مراجعه به مددکاری اجتماعی پلیس از مشاوران این مرکز برای نجات زندگی مشترکش کمک خواست.

زن ۴۰ ساله با بیان اینکه از رفتارهای شوهرم خسته شده‌ام و گاهی با افکار احمقانه حتی به خودکشی می‌اندیشم درباره سرگذشت پرفراز و نشیب خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: پدرم که در امور تبلیغی و فرهنگی فعالیت داشت، هیچ‌گاه اجازه نمی‌داد با کسی معاشرت و دوستی داشته باشم. از سوی دیگر هم به درس و تحصیل اهمیت زیادی می‌داد، به گونه‌ای که یک بار به خاطر ضعف در درس ریاضی چنان با مشت به بینی‌ام کوبید که مدت‌ها از درد و خونریزی آن رنج می‌بردم.

مادرم نیز بعد از دنیا آمدن خواهر کوچک‌ترم دچار بیماری عضله شد و به سختی امور زندگی را انجام می‌داد. در این شرایط به ناچار رشته علوم انسانی را انتخاب کردم و در یکی از دانشگاه‌های تهران پذیرفته شدم، اما پدرم مرا به دانشگاه آزاد فرستاد تا در مشهد ادامه تحصیل بدهم و با دیگران ارتباط نداشته باشم. من هم که دختری فعال و پر جنب‌وجوش بودم در بسیاری از فعالیت‌های امور دانشجویی دانشگاه فعالیت داشتم و جلسات و همایش‌های دانشجویی را برگزار می‌کردم.

در یکی از همین روزها پسری که هنوز در سال آخر دبیرستان درس می‌خواند، به دانشگاه آمد و در برگزاری یک مراسم به من کمک کرد. از آن روز به بعد حامد همواره به دانشگاه می‌آمد و مصمم بود در رشته پزشکی پذیرفته شود. او از من کوچک‌تر بود و من هم با کمک استادانم سعی می‌کردم به او کمک کنم به خواسته‌اش برسد.

مادر حامد که متوجه ارتباط ما شده بود چند بار به دانشگاه آمد و سر و صدا راه انداخت، ولی استادم به او اطمینان داد که این ارتباط فقط کاری است و از من دفاع کرد. چند ماه بعد حامد مرا در حالی از استادم خواستگاری کرد که من در شوک فرو رفتم چراکه باورم نمی‌شد او عاشق من شده باشد.

از سوی دیگر هم خیلی به مادرش وابسته بود و این ماجرا به یک شوخی بیشتر شبیه بود جو مادر حامد از من نفرت داشت. به همین خاطر مدتی به دانشگاه نرفتم تا مرا فراموش کند و از خیر این عشق هیجانی بگذرد، ولی حامد آنقدر به دوستان و استادانم اصرار کرد که بالاخره به تنهایی به خواستگاریم آمد. پدرم نیز بعد از تحقیق اندکی متوجه شد که فامیلی دوری هم با ما دارند.

بعد از این ماجرا ارتباط من و او نزدیک‌تر شد و من همه کارهای حامد را انجام می‌دادم و به او کمک می‌کردم و با او درس می‌خواندم. مادرش هم وقتی دید حامد فقط به دنبال درس و کنکور است، خوشحال به نظر می‌رسید تا اینکه بالاخره او در رشته پزشکی پذیرفته شد.

حالا دیگر من برای او برنامه‌ریزی می‌کردم و حتی تصمیم می‌گرفتم که چه غذایی بخورد یا چه لباسی بپوشد و چه حرفی بزند! حامد هم فقط به خواسته‌های من عمل می‌کرد و خودش هیچ تصمیمی نمی‌گرفت.

منبع : خراسان |

ارسال دیدگاه